استاد مطهری در کلام خودش
توصیف سیر علمی استاد از زبان خودشان
ایشان در کتاب علل گرایش به مادی گری برای تجدید چاپ کتاب برای هشتمین بار مقدمه بیان میکنند که در ضمن آن مقدمه سیر علمی خود را بیان میدارند تا برسند به اینکه چطور به افکار مادیین آشنایی پیدا کردند:
«تا آنجا که من از تحوّلات روحى خودم به یاد دارم از سنّ سیزده سالگى این دغدغه در من پیدا شد و حسّاسیت عجیبى نسبت به مسائل مربوط به خدا پیدا کرده بودم. پرسشها- البتّه متناسب با سطح فکرى آن دوره- یکى پس از دیگرى بر اندیشهام هجوم مىآورد. در سالهاى اوّل مهاجرت به قم که هنوز از مقدّمات عربى فارغ نشده بودم، چنان در این اندیشهها غرق بودم که شدیداً میل به «تنهایى» در من پدید آمده بود. وجود هم حجره را تحمّل نمىکردم و حجره فوقانى عالى را به نیم حجرهاى دخمه مانند تبدیل کردم که تنها با اندیشههاى خودم بسر برم. در آن وقت نمىخواستم در ساعات فراغت از درس و مباحثه به موضوع دیگرى بیندیشم، و در
مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج1، ص: 441
واقع، اندیشه در هر موضوع دیگر را پیش از آنکه مشکلاتم در این مسائل حل گردد، بیهوده و اتلاف وقت مىشمردم. مقدّمات عربى و یا فقهى و اصولى و منطقى را از آن جهت مىآموختم که تدریجاً آماده بررسى اندیشه فیلسوفان بزرگ در این مسأله بشوم.
به یاد دارم که از همان آغاز طلبگى که در مشهد مقدّمات عربى مىخواندم، فیلسوفان و عارفان و متکلّمان- هر چند با اندیشههایشان آشنا نبودم- از سایر علما و دانشمندان و از مخترعان و مکتشفان در نظرم عظیمتر و فخیمتر مىنمودند تنها به این دلیل که آنها را قهرمانان صحنه این اندیشهها مىدانستم. دقیقاً به یاد دارم که در آن سنین که میان 13 تا 15 سالگى بودم، در میان آن همه علما و فضلا و مدرّسین حوزه علمیّه مشهد، فردى که بیش از همه در نظرم بزرگ جلوه مىنمود و دوست مىداشتم به چهرهاش بنگرم و در مجلسش بنشینم و قیافه و حرکاتش را زیر نظر بگیرم و آرزو مىکردم که روزى به پاى درسش بنشینم، مرحوم «آقا میرزا مهدى شهیدى رضوى» مدرّس فلسفه الهى در آن حوزه بود. آن آرزو محقّق نشد، زیرا آن مرحوم در همان سالها (1355 قمرى) در گذشت.
پس از مهاجرت به قم گمشده خود را در شخصیّتى دیگر یافتم. همواره مرحوم آقا میرزا مهدى را بعلاوه برخى مزایاى دیگر در این شخصیّت مىدیدم؛ فکر مىکردم که روح تشنهام از سرچشمه زلال این شخصیّت سیراب خواهد شد. اگر چه در آغاز مهاجرت به قم هنوز از «مقدّمات» فارغ نشده بودم و شایستگى ورود در «معقولات» را نداشتم، امّا درس اخلاقى که وسیله شخصیّت محبوبم در هر پنجشنبه و جمعه گفته مىشد و در حقیقت درس معارف و سیر و سلوک بود نه اخلاق به مفهوم خشک علمى، مرا سرمست مىکرد. بدون هیچ اغراق و مبالغهاى این درس مرا آنچنان به وجد مىآورد که تا دوشنبه و سه شنبه هفته بعد خودم را شدیداً تحت تأثیر آن مىیافتم.
بخش مهمّى از شخصیّت فکرى و روحى من در آن درس- و سپس در درسهاى دیگرى که در طىّ دوازده سال از آن استاد الهى فرا گرفتم- انعقاد یافت و همواره خود را مدیون او دانسته و مىدانم. راستى که او «روح قدسى الهى» بود.
تحصیل رسمى علوم عقلى را از سال 23 شمسى آغاز کردم. این میل را همیشه در خود احساس مىکردم که با منطق و اندیشه مادّیین از نزدیک آشنا گردم و آراء و عقاید آنها را در کتب خودشان بخوانم. دقیقاً یادم نیست، شاید در سال 25 بود که با
مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج1، ص: 442
برخى کتب مادّیین که از طرف حزب توده ایران به زبان فارسى منتشر مىشد و یا به زبان عربى در مصر- مثلًا- منتشر شده بود آشنا شدم. کتابهاى دکتر تقى ارانى را هر چه مىیافتم به دقّت مىخواندم و چون در آن وقت به علّت آشنا نبودن با اصطلاحات فلسفى جدید فهم مطالب آنها بر من دشوار بود، مکرّر مىخواندم و یادداشت برمىداشتم و به کتب مختلف مراجعه مىکردم. بعضى از کتابهاى ارانى را آنقدر مکرّر خوانده بودم که جملهها در ذهنم نقش بسته بود. در سال 29 یا 30 بود که کتاب اصول مقدّماتى فلسفه ژرژ پولیتسر استاد دانشکده کارگرى پاریس به دستم رسید. براى اینکه مطالب کتاب در حافظهام بماند، همه مطالب را خلاصه کردم و نوشتم. هم اکنون یادداشتها و خلاصههایى را که از آن کتاب و کتاب ماتریالیسم دیالکتیک ارانى برداشتهام، دارم.
در سال 29 در محضر درس حضرت استاد، علّامه کبیر آقاى طباطبایى روحى فداه که چند سالى بود به قم آمده بودند و چندان شناخته نبودند، شرکت کردم و فلسفه بوعلى را از معظّم له آموختم و در یک حوزه درس خصوصى که ایشان براى بررسى فلسفه مادّى تشکیل داده بودند نیز حضور یافتم. کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم- که در بیست ساله اخیر نقش تعیین کنندهاى در ارائه بىپایگى فلسفه مادّى براى ایرانیان داشته است- در آن مجمع پربرکت پایه گذارى شد.
براى من که با شور و شوق و علاقه زائد الوصفى فلسفه الهى و فلسفه مادّى را تعقیب و مطالعه و بررسى مىکردم، در همان سالها که هنوز در قم بودم مسلّم و قطعى شد که فلسفه مادّى واقعاً فلسفه نیست و هر فردى که عمیقاً فلسفه الهى را درک کند و بفهمد، تمام تفکّرات و اندیشههاى مادّى را نقش بر آب مىبیند و تا امروز که بیست و شش سال از آن تاریخ مىگذرد و در همه این مدّت از مطالعه این دو فلسفه فارغ نبودهام، روز به روز آن عقیدهام تأیید شده که فلسفه مادّى فلسفه کسى است که فلسفه نمىداند.
از همان اوایل که به مطالعه این دو فلسفه پرداختم، سعىام این بود که وجوه اختلاف این دو فلسفه را دقیقاً و عمیقاً درک کنم. مىخواستم بدانم راه این دو فلسفه در کجا از هم جدا مىشود و نقطه اصلى اختلاف نظر کجاست؟ آنچه خودم در این جهت مىفهمیدم این بود که نقطه اصلى اختلاف نظر، دایره «وجود» و «واقعیّت» است.
مادّى، واقعیّت و وجود را در انحصار آنچه مادّى است- یعنى در انحصار آنچه جسم و
مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج1، ص: 443
جسمانى است، آنچه به نحوى داراى ابعاد مکانى و زمانى است، آنچه دستخوش تغییر و تحوّل است، آنچه قابل اشاره حسّیه است، آنچه محدود و نسبى است- مىداند و به واقعیّتى و راى این واقعیّتها قائل نیست. امّا الهى، واقعیّت و وجود را در انحصار این امور نمىداند؛ این امور را بخشى از واقعیّت مىشمارد نه تمام واقعیّت.
الهى برخلاف مادّى به واقعیّات غیر مادّى و نامحسوس و مجرّد از زمان و مکان و حرکت، به واقعیّت ثابت و جاودانه، ایمان دارد. پس مکتب مادّى مکتب انحصار است و مکتب الهى مکتب ضدّ انحصار.